سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاک انداز
  • خاک انداز ( یکشنبه 88/2/20 :: ساعت 8:0 عصر)

     

    همه در این دنیا مامورند تو را به بهشت برسانند؛ شک نکن!

    در راه بهشتم عزیزم! خوشحال باش...




  • خاک انداز ( جمعه 88/2/11 :: ساعت 11:36 صبح)

     

    جلوی باغچه ی پارک که رسید، چشمش به تابلوی «لطفا وارد نشوید» افتاد. دورتر، باغبان گلها را آب می داد. خواست منصرف شود که اتفاقات دیروز آمد جلوی چشمش. همه بچه ها برای معلم کادو خریده بودند به جز او. مجبور شده بود تمام ساعتی که بچه ها کادوهایشان را به معلم می دادند به بهانه دل درد، در اتاق بهداشت دراز بکشد.

    اطراف را نگاه کرد. باغبان او را نمی دید. جلو رفت. همه گلها قشنگ بودند. نمی دانست کدامش را بکند: زرد؟ صورتی؟ سرخ؟

    صدای باغبان بلند شد.

    به سرعت نزدیک ترین گل را گرفت و کشید. گل کنده نمی شد. باغبان به طرفش می دوید. محکمتر کشید. باغبان رسیده بود. گل کنده شد. باغبان خواست بگیردش. فرار کرد. باغبان دنبالش دوید. او هم دوید. جرات نداشت پشت سرش را نگاه کند. تا خود مدرسه دوید. وقتی رسید، پشت سر را پایید. خبری از باغبان نبود. لبخند زد و گل را نگاه کرد. فقط یک گلبرگ قرمز روی شاخه باقی مانده بود.




  • خاک انداز ( یکشنبه 88/2/6 :: ساعت 7:35 عصر)

    عجیب اما واقعی:

     

    استقلال 1          پیام0

    ذوب آهن 1         فولاد 4

     

    و آبی ها قهرمان می شوند




  • خاک انداز ( شنبه 88/2/5 :: ساعت 9:13 عصر)

    دختر گرمش است.

     با این که دفعه اول نیست که با خواستگار، در اتاقش می نشینند و حرف می زنند، اما داغ کرده.

    پسر متوجه می شود. می گوید: «می خواهید پنجره را باز کنم؟» و بلند می شود می رود لب پنجره. دختر به سرعت بلند می شود و می گوید: «نه! گرمم نیست»

    پسر اما، دست به دستگیره ژنجه می برد و می خواهد بازش کند.

    دختر می گوید که این کار را نکند. پسر دستگیره فشار می دهد. باز نمی شود. پنجره کشویی است. وزنش را روی دست می اندازد و به چپ می کشدش. صدای «قیژ» ی می آید و پنجره حرکت می کند. پسر وزنش را برمی دارد. دختر بلند داد می زند:«نه!» پسر دستگیره را رها می کند.

    یک لته پنجره از ریل خارج می شود و می افتد پایین. دختر جیغ می کشد. یک ثانیه بعد صدای افتادن پنجره و شکستن شیشه با صداهای دیگر قاطی می شود. پسر و دختر از پنجره آویزان می شوند و پایین را نگاه می کنند. پنجره کنار خیابان است. شیشه اش شکسته؛ مردی دمر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد.

    پسر وحشتزده دختر را نگاه می کند.

    دختر حالا، سردش است!




  • خاک انداز ( چهارشنبه 88/1/26 :: ساعت 9:50 عصر)

     

     

    In GOD we trust

     

    «هر روز، چندبار، به دلارهایت خیره شو، تا یادت بیندازد در همه کارها به خدا توکل کنی»




  • خاک انداز ( چهارشنبه 88/1/5 :: ساعت 5:42 عصر)

     

    روز پنجشنبه آخر سال، طبق یه رسم همیشگی، به همراه خانواده، تصمیم گرفتیم بریم بهشت زهرا.

    ساعت حدودا شیش صبح بود که راه افتادیم. هنوز چند متری از خونه دور نشده بودیم که توی خیابون اصلی، چشممون به یه پراید سبز رنگ افتاد که وسط خیابون،ایستاده بود. هر ماشینی که رد می شد چند ثانیه ای داخل ماشینو نگاه می انداخت. بوق زدیم و از کنار ماشین رد شدیم. ناخودآگاه هممون برگشتیم توی ماشینو نگاه کردیم. آقای راننده سرش افتاده بود روی شونه اشو دهنش باز مونده بود. شیشه سمت راست ماشین پایین بود و چراغهای جلوی ماشین روشن. قبل از این که تجزیه و تحلیلی از این قضیه داشته باشیم، ماشینمون چند متر از پراید سبز دور شد.

    مامان گفت: نمرده باشه. بابا گفت: نه! نفس می کشید. من گفتم: شاید سکته کرده. برادرم گفت: برگردیم! انگار منتظر بودیم یکی این حرفو بزنه. ماشینو سروته کردیم و برگشتیم. موبایلمو از توی کیف درآوردم و 115 رو گرفتم و منتظر شدم ببینم باید دکمه سبزو بزنم یا نه. بابا رفت دم اون شیشه ای که باز بود، ماشینو متوقف کرد. شیشه اشو کشید پایین و آقای راننده رو صدا زد: آقا؟ آقای محترم؟ صدای منو می شنوین؟ آقا؟ آقا؟

    مامان گفت: پیاده شو تکونش بده. برادرم گفت: بابا بوق بزن. من گفتم: زنگ بزنم اورژانس؟ بابا گفت: آقااااااااااااااا؟ این آخری رو با نهایت صدایی که ازش سراغ داشتم ادا کرد.

    یه دفعه راننده چشماشو باز کرد. دستشو به صورتش کشید و چشماشو مالید.  بابا گفت: آقا بدجایی ایستادین، تصادف می شه.

    آقای راننده با خونسردی گفت: آره، جام خوب نیست، باید بزنم کنار بخوابم!




  • خاک انداز ( چهارشنبه 87/12/28 :: ساعت 10:45 عصر)

    وقتی که یکی از دوستان دعوتمان کرد تا از برجسته ترین روز امسال بنویسیم، خیلی رفتیم توی فکر. انگار تازه به خودمان آمدیم و فهمیدیم که یک سال گذشت!

    تصمیم گرفتیم هر کداممان(هر سه نفرمان) بهترین و برجسته ترین روزمان را دوباره به خاطر بیاوریم و درباره اش بنویسم. اما یکی از سه خاک انداز(که موسوم به ناظرکیفی خاک انداز هم هست) تلاشی در این زمینه انجام نداد؛ لذا فقط دو روز برجسته را در زیر می خوانید!

     

    خاک انداز اول:

    صحنه اول: (راه پله، سکوت!!)

    با تعجب به ساعتم نگاه میکنم. هنوز نیم ساعت به شروع امتحان عملی فیزیولوژی مونده. سکوت اینجا برایم تعجب آوره. آرام از پله ها بالا می روم. کم کم داره آثار حیات به کوش می رسه!!

    به انتهای پله ها که می رسم، دیگه آثار حیات داره گوش رو کر میکنه!!

     صحنه دوم: (راهروی باریک منتهی به دری سفید، مملو از دانشجو)

    به زور خودم را وارد جمعیت می کنم. آرنج کسی توی چشمم می رود. گویا می خواسته روپوش آزمایشگاه تنش کند. جوری نگاهم میکند که از اینکه چشمم سر راه آرنجش قرار گرفت، عذرخواهی میکنم!

    سعی میکنم با حرکاتی مانند زبان ناشنوایان، آزمایش های عملی طول ترم را برای دوستم تشریح کنم. وسط سخنرانی ام میبینم که خبری از جناب نیست. رفته تا سوال دیگری را از دوستی دیگر کسب فیض کند!!

    تو این فرصت که سعی میکنم روپوشم را بپوشم، نگاهی به خلاصه هایم میکنم. لحظه ی بعد، دیگه برگه هام تو دستم نیست. بین عده ای از بچه ها داره پخش میشه!! بنابراین سعی میکنم به حافظه م متکی باشم.

     صحنه سوم: (2 دقیقه مونده به شروع امتحان)

     یکی از اساتید از در سفید بیرون میاد و شروع به فریاد زدن میکنه. 20 نفر باید وارد شوند. همین که میخواهم تصمیم بگیرم که امتحان را زودتر بدم بهتره یا دیرتر، در سفید بسته میشه. می فهمم باید تا دور بعد صبر کنم.میخواهم جایی برای نشستن پیدا کنم که در باز می شه و جمعیت دوباره میریزه بیرون. فقط 3 دقیقه و 20 ثانیه از ورودشون میگذشت. فکر کردم حتما سوالات آماده نبوده ولی در کمال تعجب شنیدم که امتحان شامل 10 ایستگاه 20 ثانیه ای بوده. سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم. دستم آشکارا می لرزه.. از در سفید می رم تو... میام بیرون.. خودمم نفهمیدم چی شد. فقط 3 دقیقه و 20 ثانیه طول کشید!!

     

    خاک انداز دوم:

    امسال روزهای قشنگی داشت. روزهایی که خیلی هایشان پر بودند از دلتنگی. دلم برای همه آن دلتنگیها تنگ می شود. دلم می خواهد سال جدید هم، همانطور باشد. با همان روزهای دلتنگ!

     سال 87 عزیز!

    خوب می دانی که هیچ روزت فراموشم نمی شود. مخصوصا آن روزی که آرزوی دیرینم برآورده شد و کسی را دیدم که مدتها بود انتظار دیدارش را می کشیدم. فقط خدا می داند چقدر دلم می خواهد آن روز و آن ساعت دوباره تکرار شود...

    سال 87 مهربان!

    اگر نتوانم بگویم بهترین سال زندگیم بودی، حداقل می توانم به عنوان یکی از بهترینشان به خاطر بسپارمت. به خاطر روزهای پرخاطره ای که به من هدیه کردی، ممنون!




  • خاک انداز ( جمعه 87/12/16 :: ساعت 9:50 عصر)

     ماشین، له شده. رفته زیر مینی بوس، مردم ریخته اند و آنهایی که توی ماشینند را بیرون می کشند. سر راننده تقریبا متلاشی است؛ کسی که کنار راننده نشسته نصف تنش از شیشه جلوی ماشین _که الان چیزی از آن باقی نمانده _افتاده بیرون؛ یکی از سرنشینان عقب که احتمالا وسط نشسته بوده سرش چسبیده به قسمت ضبط ماشین؛ خون است و خون است و خون. مردم راننده را می کشند بیرون. مصدومی که نصف تنش بیرون است، هنگام بیرون آمدن تقریبا نصف می شود. می خواهند سومی را بکشند بیرون که ماشین آتش می گیرد. یکی از سرنشینان عقب که حالش بهتر است و زودتر بیرون کشیده شده به سختی از جا بلند می شود و سعی می کند خاک بپاشد روی ماشین. بقیه هم همین کار را می کنند. سرنشین خاک ریختن روی ماشین را رها می کند و دو دستی به سرش می کوبد و گریه می کند. ماشین کاملا آتش می گیرد و می سوزد.

    تصویر کات می خورد. یک ماشین سوخته مچاله شده جلوی چشم ماست. دوربین که جلوتر می رود یک جسد سوخته را می بینیم. تصویر محو می شود و روی صفحه تلویزیون یک "چرا"ی قرمز نمایان می شود.

    اسم برنامه هم این است: سفر بخیر!!

     

    پ.ن: قول می دهم اگر پنج شش شب دیگر برنامه سفربخیر با همین سیاست ادامه پیدا کند، پخش تصاویر تکه تکه شدن کودکان فلسطینی نه تنها تاثیرگذار و رقت انگیز نیست بلکه یک شوخی مسخره خواهد بود!




  • خاک انداز ( شنبه 87/12/10 :: ساعت 9:41 عصر)

     

     من سیاست را دوست ندارم؛ این عدم علاقه به خاطر این که از آن سر در نمی آورم یا توانایی شرکت در بحث یا و یا تجزیه و تحلیل این مقولات را ندارم نیست، اتفاقا سابقه طولانی در بحث و اظهارنظر در مسائل سیاسی را دارم و مباحثه و حتی مجادله ام با آشنایان و غیرآشنایان زبانزد خیلی هاست.

    اتفاقی که مدتی قبل افتاد باعث شد نه تنها از سیاست حالم به هم بخورد بلکه از همه محافل سیاسی فراری شوم.

    سه چهار ماه پیش با مقاله ای مواجه شدم که توسط نویسنده اش در جمعی خوانده می شد. ابتدای مقاله به مقاله های سیاسی شباهت نداشت.  صحبت از سیره پیامبر بود و این که شخصی نزد پیغمبر آمد و وقتی رفت حضرت ناراحت بودند و به عایشه گفتند: این مرد احمق بود!

    در ادامه مقاله هم سخنان بزرگان در مذمت حماقت و حمقا آمده بود واین که چقدر یک انسان احمق می تواند خطرناک باشد بدون این که خودش بداند...

    تا اینجای کار مشکل خاصی نبود. اما از این به بعد مسیر مقاله عوض شد و فهمیدیم تمام این مقدمه ها به فردی مرتبط است که نویسنده می خواست از سیاستهایش انتقاد کند.

    در واقع شخص مورد بحث در مقاله، همان احمقی بود که در مقدمه به آن پرداخته شده بود.

    نشمردم؛ ولی گمان می کنم بیش از صدبار از کلمه "احمق" در کنار اسم آن بنده خدا به صورت ترکیب وصفی استفاده شده بود و نویسنده هر صدبار هم کلمه "احمق" را غلیظ و از ته گلو ادا می کرد. آن روز نتوانستم درباره مقاله و نویسنده اش حرف دلم را به همه بزنم(شاید هم نخواستم). با این که با خیلی از موارد مطروحه در مقاله موافق بودم ولی از نوع نگارش بی ادبانه آن به شدت بدم آمد.

    من فحش یا ناسزا را کلمه ای می دانم که در هنگام عصبانیت از دهان شخصی خارج شود و این کلمه برای طرف مقابل ناخوشایند باشد.

    زمان پیامبر بزرگ اسلام را نمی دانم ولی امروز، در فرهنگ ما، "احمق" ناسزاست و آوردن آن کنار اسم یک فرد فقط و فقط به منظور تحقیر آن فرد است.

    این که آن جمع، جمع روزنامه نگاران بود وطبق اصول، روزنامه نگار باید بی طرف باشد و بدور از غرض ورزی و داوری شخصی مطلب را انعکاس دهد، بماند...اما شنیدن این مقاله باعث شد تا دور سیاست را خط بکشم. چون نمی توانم تضمین بدهم که با گذشت زمان عناد و منفعت طلبیم آن قدر زیاد نشود که چشمم را کور کند و دهانم را باز.

    من سیاست را دوست ندارم. دوست ندارم بدانم کوتوله های سیاسی چه کسانی هستند و چه کسانی خدای دموکراسی. دلم نمی خواهد روشنفکری آدم ها را با تعداد مقاله های هتاکانه شان بسنجم. میل ندارم اظهارنظر کردن درباره قد و وزن و قیافه دیگران را بحث سیاسی بدانم. عجله ای هم برای شناخته شدن بعنوان صاحبنظر سیاسی را ندارم که بخوهم با شانتاژ و فرافکنی، فکر دیگران را به سمتی معطوف کنم که بیشترین ضعف ها آن جاست.

    من سیاست را دوست ندارم. دلم نمی خواهد بدانم چه کسانی کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری می شوند و نهایتا چه کسی رییس جمهور. دوست ندارم طعمه فوتوشاپ و خوراک ایمیلهای بامزه و اس ام اس های مفرح مردم را بشناسم.

    من سیاست را دوست ندارم؛ خدا کند سیاست هم مرا دوست نداشته باشد.




  • خاک انداز ( جمعه 87/12/9 :: ساعت 1:32 عصر)

     

     

    هر کس بشارت ماه ربیع الاول رابه من بدهدمن بشارت بهشت را به او میدهم

     

    رسول اکرم(ص)




    <      1   2   3   4   5   >>   >

    همه چیزهایی که تا حالا توی خاک انداز نوشتیم
    امان از این راهزن!
    امید
    بدون شرح...
    چند فحش آبدار
    ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای...
    قانون شکن
    بهاریه
    [عناوین آرشیوشده]